کلیات سعدی/غزلیات/آب حیات منست خاک سر کوی دوست
< کلیات سعدی | غزلیات
۱۰۵ – ب
آب حیات منست خاک سر کوی دوست | گر دو جهان خرمیست ما و غم روی دوست | |||||
ولوله در شهر نیست جز شکن زلف یار | فتنه در آفاق نیست جز خم ابروی دوست | |||||
داروی مشتاق چیست زهر ز دست نگار | مرهم عشاق چیست زخم ز بازوی دوست | |||||
دوست بهندوی خود گر بپذیرد مرا | گوش من و تا بحشر حلقه هندوی دوست[۱] | |||||
گر متفرق شود خاک من اندر جهان | باد نیارد ربود گرد من از کوی دوست | |||||
گر شب هجران[۲] مرا تاختن آرد اجل | روز قیامت زنم خیمه بپهلوی دوست | |||||
هر غزلم نامهایست صورت حالی در او[۳] | نامه نوشتن چسود چون نرسد[۴] سوی دوست | |||||
لاف مزن سعدیا شعر تو خود سحرگیر | سحر نخواهد خرید غمزهٔ جادوی دوست |