کلیات سعدی/غزلیات/اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب

۲۵– ب، ق

  اگر تو برفکنی در میان شهر نقاب هزار مؤمن مخلص درافکنی بعقاب  
  کرا مجال نظر بر جمال میمونت بدین صفت که تو دل میبری ورای حجاب؟  
  درون ما ز تو یکدم نمیشود خالی کنون که شهر گرفتی روا مدار خراب  
  بموی تافته پای دلم فرو بستی چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب  
  ترا حکایت ما مختصر بگوش آید که حال تشنه نمیدانی ای گل سیراب  
  اگر چراغ بمیرد صبا چه غم دارد؟ و گر بریزد کتان چه غم خورد مهتاب؟  
  دعات گفتم و دشنام اگر دهی سهلست که با شکردهنان خوش بود سؤال و جواب  
  کجائی ایکه تعنت کنی و طعنه زنی تو بر کناری و ما اوفتاده در غرقاب  
  اسیر بند بلا را چه جای سرزنشست گرت معاونتی دست میدهد دریاب  
  اگر چه صبر من از روی دوست ممکن نیست همی‌کنم بضرورت چو صبر ماهی از آب  
  تو باز دعوی پرهیز میکنی سعدی که دل بکس ندهم کُل مدّعِ کذّاب