کلیات سعدی/غزلیات/ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۳۱ – ط
ای از بهشت جزوی و از رحمت آیتی | حق را بروزگار تو با ما عنایتی | |||||
گفتم نهایتی بود این درد عشق را | هر بامداد میکند از نو بدایتی | |||||
معروف شد حکایتم اندر جهان و نیست | با تو مجال آنکه[۱] بگویم حکایتی | |||||
چندانکه بیتو غایت امکان صبر بود | کردیم و عشق را نه پدیدست غایتی | |||||
فرمان عشق و عقل بیکجای نشنوند[۲] | غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی | |||||
ز ابنای روزگار بخوبی ممیزی | چون در میان لشکر منصور رایتی | |||||
عیبت نمیکنم که خداوند امر و نهی | شاید که بندهٔ[۳] بکشد بی جنایتی | |||||
زانگه که عشق دست تطاول دراز کرد | معلوم شد که عقل ندارد کفایتی | |||||
من در پناه لطف[۴] تو خواهم گریختن | فردا که هر کسی رود اندر حمایتی | |||||
درماندهام که از تو شکایت کجا برم؟ | هم با تو گر ز دست تو دارم شکایتی | |||||
سعدی نهفته چند بماند حدیث عشق | این ریش اندرون بکند هم سرایتی[۵] |