کلیات سعدی/غزلیات/بنده وار آمدم به زنهارت
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۶– ط
بنده وار آمدم بزنهارت | که ندارم سلاح پیکارت | |||||
متفق میشوم که دل ندهم | معتقد میشوم دگربارت | |||||
مشتری را بهای روی تو نیست | من بدین مفلسی خریدارت | |||||
غیرتم هست و اقتدارم نیست | که بپوشم ز چشم اغیارت | |||||
گر چه بیطاقتم چو مور ضعیف | میکشم نفس و میکشم بارت | |||||
نه چنان در کمند پیچیدی | که مخلص شود گرفتارت | |||||
من هم اوّل که دیدمت گفتم | حذر از چشم مست خونخوارت | |||||
دیده شاید که بیتو برنکند | تا نبیند فراق دیدارت | |||||
تو ملولی و دوستان مشتاق | تو گریزان و ما طلبکارت | |||||
چشم سعدی بخواب بیند خواب | که ببستی بچشم سحارت | |||||
تو بدین هر دو چشم خوابآلود | چه غم از چشمهای بیدارت؟ |