کلیات سعدی/غزلیات/بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
< کلیات سعدی | غزلیات
۶۱۰ – ب
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر ببستانی | بغلغل[۱] در سماع آیند هر مرغی بدستانی | |||||
دم عیسیست پنداری نسیم باد[۲] نوروزی | که خاک مرده بازآید درو روحی و ریحانی | |||||
بجولان و خرامیدن درآمد سرو بستانی | تو نیز ایسرو روحانی بکن یکبار جولانی | |||||
بهر کوئی پریرویی بچوگان میزند گوئی | تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی | |||||
بچندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم | بچوگانم نمیافتد چنین گوی زنخدانی | |||||
بیار ای باغبان سروی ببالای دلارامم | که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی | |||||
تو آهوچشم نگذاری مرا از دست تا آنگه | که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی | |||||
کمال حسن رویت را صفت کردن نمیدانم | که حیران باز میمانم چه داند گفت حیرانی؟ | |||||
وصال تست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی | کنار تست اگر غمرا کناری هست و پایانی | |||||
طبیب از من بجان آمد که سعدی قصه کوته کن | که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی |