کلیات سعدی/غزلیات/تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن

۴۶۶ – ط

  تا کی ایجان اثر وصل تو نتوان دیدن؟ که ندارد دل من طاقت هجران دیدن  
  بر سر کوی تو گر خوی تو این خواهد بود دل نهادم بجفاهای فراوان دیدن  
  عقل بیخویشتن از عشق تو دیدن تا چند خویشتن بیدل و دل بیسر و سامان دیدن؟  
  تن بزیر قدمت خاک توان کرد[۱] ولیک گرد بر گوشهٔ نعلین تو نتوان دیدن  
  هر شبم زلف سیاه تو نمایند بخواب[۲] تا چه آید بمن از خواب پریشان دیدن؟  
  با وجود رخ و بالای تو کوته نظریست در گلستان شدن و سرو خرامان دیدن  
  گر برین[۳] چاه زنخدان تو ره بردی خضر بی نیاز آمدی از چشمهٔ حیوان دیدن  
  هر دل سوخته کاندر خم زلف تو فتاد گوی از آن به نتوان در خم چوگان دیدن  
  آنچه از نرگس مخمور تو در چشم[۴] منست برنخیزد بگل و لاله و ریحان دیدن  
  سعدیا حسرت بیهوده مخور[۵] دانی چیست؟ چارهٔ کار تو جان دادن و جانان دیدن  


  1. دید.
  2. تجدیدنظر: دوش دیدم که سر زلف تو در دست مراست
  3. گر سر.
  4. بر جان.
  5. انده بیهوده مبر.