کلیات سعدی/غزلیات/جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم

۳۵۲– ط

  جانا هزاران آفرین بر جانت از سر تا قدم صانع خدائی کاین وجود آورد بیرون از عدم  
  خورشید بر سرو روان دیگر ندیدم در جهان وصفت نگنجد در بیان نامت نیاید در قلم  
  گفتم چو طاووسی مگر عضوی ز عضوی خوبتر می‌بینمت چون نیشکر شیرینی از سر تا قدم  
  چندان که می‌بینم جفا امید میدارم وفا چشمانت میگویند لا ابروت میگوید نعم  
  آخر نگاهی بازکن وآنگه عتاب آغاز کن چندانکه خواهی ناز کن چون پادشاهان[۱] بر خدم  
  چون دل ببردی دین مبر هوش از من مسکین مبر با مهربانان کین مبر لاتقتلوا صید الحرم  
  خارست و گل در بوستان هرچ او کند نیکوست آن سهلست پیش دوستان از دوستان بردن ستم  
  او رفت و جان می‌پرورد این جامه بر خود میدرد سلطان که خوابش میبرد از پاسبانانش چه غم؟  
  میزد بشمشیر جفا میرفت و میگفت از قفا سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم  


  1. پادشاهی.