کلیات سعدی/غزلیات/جان من جان من فدای تو باد

۱۵۴– ط

  جان من جان من فدای تو باد هیچت از دوستان نیاید یاد  
  میروی و التفات می‌نکنی سرو هرگز چنین نرفت آزاد  
  آفرین خدای بر پدری که تو پرورد و مادری که تو زاد  
  بخت نیکت بمنتهای امید برساناد و چشم بد مرساد  
  تا چه کرد آنکه نقش روی تو بست که دَرِ فتنه بر جهان بگشاد؟  
  من بگیرم عنانِ شه روزی گویم از دست خوبرویان داد[۱]  
  تو بدین چشم[۲] مست و پیشانی دل ما بازپس نخواهی داد  
  عقل با عشق بر نمیآید جور مزدور میبرد[۳] استاد  
  آنکه هرگز بر آستانهٔ عشق پای ننهاده بود، سر بنهاد  
  روی در[۴] خاک رفت و سر نه عجب که رود هم درین هوس بر باد  
  مرغ وحشی که می‌رمید از قید با همه زیرکی بدام افتاد  
  همه از دست غیر ناله کنند سعدی از دست خویشتن فریاد  
  روی گفتم که در جهان بنهم گردم از قید بندگی آزاد  
  که نه بیرون پارس منزل هست[۵] شام و رومست و بصره و بغداد  
  دست از دامنم نمیدارد[۶] خاک شیراز و آب رکناباد  


  1. در بعضی از نسخ چاپی این بیت نیز هست:
      خسروا گر تو داد من ندهی جان شیرین خود دهم بر باد  
  2. تو بچشمان.
  3. میکشد.
  4. بر.
  5. نیست.
  6. نمیدارند.