کلیات سعدی/غزلیات/زان گه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد
< کلیات سعدی | غزلیات
۱۵۵– ط
زانگه که بر آن صورت خوبم نظر افتاد | از صورت بیطاقتیم پرده برافتاد | |||||
گفتیم که عقل از همه کاری بدرآید | بیچاره فروماند چو عشقش بسر افتاد | |||||
شمشیر کشیدست نظر بر سر مردم | چون پای بدارم که ز دستم سپر افتاد؟ | |||||
در سوخته پنهان نتوان داشتن آتش | ما هیچ نگفتیم و حکایت بدر افتاد | |||||
با هر که خبر گفتم از اوصاف جمیلش | مشتاق چنان شد که چو من بیخبر افتاد | |||||
هان تا لب شیرین نستاند دلت از دست | کان کز غم او کوه گرفت از کمر افتاد | |||||
صاحبنظران این نفس گرم چو آتش | دانند که در خرمن من[۱] بیشتر افتاد | |||||
نیکم نظر افتاد بر آن منظر مطبوع | کاول نظرم هر چه وجود از نظر افتاد | |||||
سعدی نه حریف غم او بود ولیکن | با رستم دستان بزند هر که در افتاد |
- ↑ اندر تن من.