کلیات سعدی/غزلیات/حالم از شرح غمت افسانه ایست

۶۴۳ – ط

  حالم از شرح غمت افسانه (ایست) چشمم از عکس رخت بتخانه (ایست)  
  هر کجا بدگوهری در عا(لمست) در کنار آنچنان دُردانه (ایست)  
  بر امید زلف چون ز(نجیر تو) ای بسا عاقل که چون (دیوانه‌ایست)  
  گفتم او را این چه زلف . . . . . . . گفت هان فی‌الجمله در . . . . . . .  
  از لبش یک نکتهٔ . . . . . . . . . وز خمش یک قطرهٔ (پیمانه‌ایست)  
  با فروغ آفتاب حس(ن او) شمع گردون کمتر از (پروانه‌ایست)  
  نازنینا رخ چه می‌پو(شی ز من) آخر این مسکین کم (از بیگانه‌ایست)  
  از بت آزر حکایتها کن(ند) بت خود اینست از . . . . . . . .  
  دل نه جای تست آخر چ(ون کنم) در جهانم خود همین (ویرانه‌ایست)  
  این نه دل خوانند کی(ن. . . . . . . . . این نه عشق است از . . . . . . . . [۱]  


  1. این غزل در حاشیهٔ نسخه قدیمی بخطی غیر از خط متن است و چون در موقع صحافی حاشیهٔ صفحات بریده شده کلمات آخر مصراع‌ها معلوم نمیشود و آنچه بین هلالین قرار داده‌ایم حدس خودمانست و شاید که ردیف «است» باشد همچنین است غزل ۶۵۰ و ۶۵۵ و ۶۵۸