کلیات سعدی/غزلیات/خستهی تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت
< کلیات سعدی | غزلیات
۶۴۴
خستهٔ تیغ فراقم سخت مشتاقم بغایت | ایصبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟ | |||||
بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را | همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت | |||||
یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگوئی | گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت | |||||
ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی | هم بکن گر میتوانی یک مهم ما کفایت | |||||
آن بت چین و خطا را آن نگار بیوفا را | گو بکن باری خدا را جانب یاری رعایت | |||||
شحنهٔ هجر تو هر دم میبرد صبرم بیغما | داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمایت | |||||
جانستانی دلربائی پس ز من جوئی جدائی | خود بشیر بیوفائی پروریدستست[۱] دایت | |||||
آن شکایتها که دارم از تو هم پیش تو گویم | نی چگویم چون ندارد قصهٔ هجران نهایت؟ | |||||
در هوای زلف بستت(؟) در فریب چشم مستت | ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت | |||||
هرکسی را دلربائی همچو ذرّه در هوائی | قبلهٔ هرکس بجائی قبلهٔ سعدی سرایت |
- ↑ این کلمه البته غلطست اما نسخه منحصر بود و وجه اصلاحی هم بنظر نرسید.