کلیات سعدی/غزلیات/خجلست سرو بستان بر قامت بلندش
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۲۲– ط
خجلست سرو بستان بَرِ قامت بلندش | همه صید عقل گیرد خم زلف چون کمندش | |||||
چو درخت قامتش دید صبا بهم برآمد | ز چمن نرست سروی که ز بیخ برنکندش | |||||
اگر آفتاب با او زند از گزاف لافی | مه نو چه زهره دارد که بود سُم سمندش | |||||
نه چنان ز دست رفتست وجود ناتوانم | که معالجت توان کرد به پند یا به بندش | |||||
گرم آن[۱] قرار بودی که ز دوست برکنم دل | نشنیدمی ز دشمن سخنان ناپسندش | |||||
تو که پادشاه حسنی نظری ببندگان کن[۲] | حذر از دعای درویش و کف نیازمندش | |||||
شکرین حدیث سعدی بَرِ او چه قدر دارد | که چنو هزار طوطی مگسست پیش قندش |