کلیات سعدی/غزلیات/دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
< کلیات سعدی | غزلیات
۱۳۹– ب
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت | غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت | |||||
خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد | مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت | |||||
دوش چون مشعلهٔ شوق تو بگرفت وجود | سایهٔ در دلم انداخت که صد جا بگرفت[۱] | |||||
بدم سرد سحرگاهی من بازنشست | هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت | |||||
الغیاث از من دل سوخته ای سنگیندل | در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت | |||||
دل شوریدهٔ ما عالم اندیشهٔ ماست | عالم از شوق[۲] تو در تاب که غوغا بگرفت | |||||
بربود اندُه تو صبرم و نیکو بربود | بگرفت انده تو جانم و زیبا بگرفت | |||||
دل سعدی همه ز ایام بلا پرهیزد | سر زلف تو ندانم بچه یارا بگرفت؟ |