کلیات سعدی/غزلیات/رفتی و همچنان به خیال من اندری
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۵۱ – ب
رفتی و همچنان بخیال من اندری | گوئی که در برابر چشمم مصوری | |||||
فکرم بمنتهای جمالت نمیرسد | کز هر چه در خیال من آمد[۱] نکوتری | |||||
مه بر زمین نرفت و پری دیده برنداشت | تا ظن برم که روی تو ماهست یا پری | |||||
تو خود فرشتهٔ نه ازین گل سرشتهٔ | گر خلق از آب و خاک تو از مشک و عنبری | |||||
ما را شکایتی ز تو گر هست هم بتست | کز تو بدیگری نتوان برد داوری | |||||
با دوست کنج فقر بهشتست و بوستان | بیدوست خاک بر سر جاه و توانگری | |||||
تا دوست در کنار نباشد بکام دل | از هیچ نعمتی نتوانی که برخوری | |||||
گر چشم در سرت کنم از گریه باک نیست | زیرا که تو عزیزتر از چشم در سری | |||||
چندانکه جهد بود دویدیم در طلب | کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری؟ | |||||
سعدی بوصل دوست چو دستت نمیرسد | باری بیاد دوست زمانی بسر بری |
- ↑ کز هرچه در ضمیر من آید.