کلیات سعدی/غزلیات/سرو ایستاده به چو تو رفتار میکنی
< کلیات سعدی | غزلیات
۶۲۱ – ب
سرو ایستاده به چو تو رفتار میکنی | طوطی خموش به چو تو گفتار میکنی | |||||
کس دل باختیار بمهرت نمیدهد | دامی نهادهٔ که گرفتار میکنی | |||||
تو خود چه فتنهٔ که بچشمان ترک مست | تاراج عقل مردم هشیار میکنی؟ | |||||
از دوستی که دارم و غیرت که میبرم | خشم آیدم که چشم باغیار میکنی | |||||
گفتی نظر خطاست تو دل میبری رواست؟ | خود کرده جرم و خلق گنهکار میکنی | |||||
هرگز فرامشت نشود دفتر خلاف | با دوستان چنین که تو تکرار میکنی | |||||
دستان بخون تازهٔ بیچارگان خضاب | هرگز کس این کند که تو عیار میکنی؟ | |||||
با دشمنان موافق و با دوستان بخشم[۱] | یاری نباشد اینکه[۲] تو با یار میکنی | |||||
تا من سماع میشنوم پند نشنوم | ای مدّعی نصیحت بیکار میکنی | |||||
گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من | صلحست ازینطرف که تو پیکار میکنی | |||||
از روی دوست تا نکنی رو بآفتاب | کز آفتاب روی بدیوار میکنی | |||||
زنهار سعدی از دل سنگین کافرش | کافر چه غم خورد چو تو زنهار میکنی؟ |