کلیات سعدی/غزلیات/سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی

۵۱۹ – ب

  سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی  
  بچه دیر ماندی ایصبح که جان من برآمد؟ بزه کردی و نکردند مؤذّنان صوابی  
  نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی  
  نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم؟ که بروی دوست ماند که برافکند نقابی  
  سرم از خدای خواهد که بپایش اندر افتد[۱] که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی  
  دل من نه مرد آنست که با غمش برآید مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی؟  
  نه چنان گناهکارم[۲] که بدشمنم سپاری تو بدست خویش فرمای اگرم کنی عذابی  
  دل همچو سنگت ایدوست بآب چشم سعدی عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی  
  برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی  


  1. پیش از این مصراع را چنین می‌پنداشتیم: «سرم از خدای خواهد که بخاک پایش افتد» ولی عموم نسخ مطابق متن است.
  2. گناه دارم.