کلیات سعدی/غزلیات/شرح بعضی لغات

شرح بعضی از لغات

آرنگ – رنگ، لون.

آماج – نشانهٔ تیر.

اخرس – گنگ.

اکدش – محبوب، دو تخمه که مادر از جنسی و پدر از جنسی باشد.

انباردن – انباشتن.

انبوئیدن – بوئیدن.

بَرتاس – پوستین.

برگ – توشه، سامان و سرانجام، قصد و عزم، ورق.

برگستوان – پوشش شخص و اسب در جنگ.

بَلعام – نام مردی از عباد زمان موسی.

بوّاب – دربان.

بوتیمار – نام مرغیست که او را «غمخورک» نیز گویند و او پیوسته در کنار آب نشسته و از غم آنکه مبادا آب کم شود با تشنگی آب نخورد. (برهان)

بهار – گلیست زرد که آن را گاوچشم نیز گویند.

پایاب – تاب و طاقت.

تا – مخفف تار که بر سازها بندند.

تبرزد – قند، نبات.

تنک – نازک.

تیاقت – آرزومندی.

تیرامان – تیری که پادشاه بعلامت امان باشخاص میداده و نام پادشاه بر آن نقش بوده است.

جلاب – شربت گلاب.

جماش – شوخ، فریبنده، دلبر.

جمام – آسایش مرکوب پس از ماندگی.

چشم‌آویز – چیزی باشد سیاه و شبکه‌دار که از موی دم اسب بافند و زنان آنرا مانند نقاب از پیش چشم آویزند.

چفته – خمیده.

چگل – نام شهری از ترکستان که مردم آنجا بزیبائی و خوبروئی معروفند.

حبر – سیاهی دوات، مرکب.

حرّاق – آتش‌گیره از جامه کهنه و کرباس.

حِلّ – حلال، حلال بودن، و کلمهٔ «بحل» در فارسی بمعنی «آزاد» و «بری» استعمال میشود بقیاس «بخرد» بمعنی خردمند و «بکار» بمعنی لازم.

خورا – سزاوار، لایق.

خوشیدن – خشکیدن.

خیش – افزار زراعت، نوعی از بافه کتان، و خاربندی که در تابستان در گرمسیرها بر در اطاق آویزند و دمبدم بر آن آب باشند تا هوای اطاق را خنک دارد و این معنی مناسب‌ترست (ص ۱۸۵)

خیلتاشان – «تاش» بمعنی شریک و انباز است و افراد یک خیل را «خیلتاشان» گویند.

دروا – در اینجا بمعنی بازگشتن است. (ص ۱۱۱)

دیجور – شب تاریک و سیاه.

راقی – افسونگر.

رُفات – پوسیده و خاک شده.

زحام – انبوهی، جمعیت.

زمر – نی زدن.

زیر و بالا – خطا، مختل، باژگونه.

ساتکین – پیاله شرابخوری.

سامری – یکی از یهود که بنی‌اسرائیل را در غیاب موسی بپرستش گوساله واداشت.

سرادق – سراپرده.

سرگزیت – جزیه، مالیات سرانه.

سُغبه – فریفته، خوار.

شنگول – شوخ.

صعته – بیهوشی.

طامات – سخنان پریشان.

طبطاب – در اینجا بمعنی جنب و جوش است (ص ۷۱) و بمعنی چوگان نیز آمده.

عدیم – درویش، نادار.

عذول – ملامتگر.

عسلی – پارچهٔ زردی که یهودیان مجبور بوده‌اند بجامهٔ خود بدوزند تا از دیگران ممتاز باشند.

عنبرینه – عنبرچه و آن زیوریست که زنان بر گردن بندند.

غازی – ریسمان باز که پای چوبین بندد تا بلندتر نماید.

فُتات – ریزه و شکستهٔ از هر چیزی.

فتراک – تسمه و دوالی باشد که از پس و پیش زین اسب آویزند و اکنون «ترک‌بند» گویند.

فراخ – گشاد، بسیار. (در اینجا معنی اخیر مقود است (ص ۳۷۵)

فیح – بوی خوش.

قطمیر – نام سگ اصحاب کهف.

قلان – مالیات و خراج (مغولی) این کلمه در جنوب ایران بمعنی «بیگاری» است.

کروبیان – فرشتگان مقرب.

کنش – مخفف «کنشت» بمعنی معبد.

کیش – ترکش، تیردان.

کیمخت – پوست حیوان که بنوعی خاص دباغت کنند (ساغری)

گردنان – سروران، بزرگان.

گش – خوب، خوشرفتار. (گش نیز بدین معانی آمده.

گلاله – گلاله بضم اول بمعنی زلف. و کُلاله موی پیچده و کاکل است.

گوز – گردکان.

لاغ – ظرافت، خوش‌طبعی، بازی.

لَبق – ظریف، نرمخوی.

لجم – لجن، گل و لای ته حوض.

لویشه – حلقهٔ ریسمانی است که نعلبندان بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسبان و خران بدنعل را در آن ریسمان نهند تا حیوان عاجز و آرام گردد.

مآقی – گوش‌های چشم که اشک ازان جاری میگردد.

مجبول – سرشته.

محاکاة – با یکدیگر حکایت کردن و بمعنی تقلید هم آمده است.

مدلهم – بسیار تاریک.

مسلول – کشیده.

مصانع – (جمع صنع) جای گرد آمدن آب باران.

مهیمن – از نامهای باریتعالی بمعنی چاره ساز، نگاهبان، ایمنی بخش.

ناعس – خواب و خمارآلود.

نزل – عطا، بخشش.

نُشاب – تبر.

نوبتی – کسیکه بنوبت کاری را انجام دهد (در اینجا مقصود دملزن و نقاره‌چی است ص ۱۲)

وکرات (جمع وکره) آشیانهٔ مرغ.

وَکنات (جمع وکنه) آشیانهٔ مرغ.

یرغو' – داوری (ترکی).

یَرلیغ – فرمان (ترکی).

یزک – پیش‌تاز و مقدمهٔ لشکر.

یتاق – پاس داشتن و محافظت (این کلمه در نسخ معتبر که در دست ما بود «یطاق» نوشته شده و صحیح آن «یتاق» است و از «تیاقت» که در متن آمده درست‌تر می‌نماید ص ۳۶۹)