کلیات سعدی/غزلیات/صبح میخندد و من گریه کنان از غم دوست
< کلیات سعدی | غزلیات
۹۹– ط
صبح میخندد و من گریهکنان از غم دوست | ای دم صبح چه داری خبر از مقدم دوست؟ | |||||
بر خودم گریه همی آید و بر خندهٔ تو | تا تبسم چکنی بیخبر از مبسم دوست؟ | |||||
ای نسیم سحر از من بدلارام بگوی | که کسی جز تو ندانم که بود محرم دوست | |||||
گو کم یار برای دل اغیار مگیر | دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست | |||||
تو که با جانب خصمت بارادت نظرست | به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست | |||||
من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک | که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست | |||||
نی نی ای باد مرو حال من خسته مگوی | تا غباری ننشیند بدل خرم دوست | |||||
هر کسی را غم خویشست و دل سعدی را | همه وقتی غم آن تا چکند با غم دوست |