کلیات سعدی/غزلیات/مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

۷– ب

  مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا گر تو شکیب داری طاقت نماند ما را  
  باری بچشم احسان در حال ما نظر کن کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را  
  سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت حکمش رسد ولیکن حدّی بود جفا را  
  من بیتو زندگانی خود را نمی‌پسندم کاسایشی نباشد بیدوستان بقا را[۱]  
  چون تشنه جان سپردم آنگه چسود دارد آب از دوچشم دادن بر خاک من گیارا؟  
  حال نیازمندی در وصف می نیاید آنگه که بازگردی گوئیم ماجرا را  
  بازآ و جان شیرین از من ستان بخدمت دیگر چه برگ باشد درویش بینوا را؟  
  یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت چندانکه[۲] باز بیند دیدار آشنا را  
  نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان وقعیست[۳] ای برادر نه زهد پارسا را  
  ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی تا مدّعی نماندی مجنون مبتلا را  
  سعدی قلم بسختی رفتست و نیکبختی پس هر چه پیشت آید گردن بنه قضا را  


  1. در بیشتر نسخه‌های قدیمی این بیت نیست.
  2. تا بو که.
  3. قدریست.