کلیات سعدی/غزلیات/ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را
< کلیات سعدی | غزلیات
۸– ط
ز اندازه بیرون تشنهام ساقی بیار آن آب را | اول مرا سیراب کن وآنگه بده اصحاب را | |||||
من نیز چشم از خواب خوش بر مینکردم پیش ازین | روز فراق دوستان شبخوش بگفتم خواب را | |||||
هر پارسا را کان صنم در پیش مسجد[۱] بگذرد | چشمش بر ابرو افکند باطل کند محراب را | |||||
من صید وحشی نیستم در بند جان خویشتن | گر وی بتیرم میزند استادهام نشاب را | |||||
مقدار یار همنفس چون من نداند هیچکس | ماهی که بر خشک اوفتد قیمت بداند آب را | |||||
وقتی در آبی تا میان دستیّ و پائی میزدم | اکنون همان پنداشتم دریای بیپایاب را | |||||
امروز حالا[۲] غرقهام تا با کناری اوفتم | آنگه حکایت گویمت درد دل[۳] غرقاب را | |||||
گر بیوفائی کردمی یرغو بقاآن بردمی | کان کافر اعدا میکشد وین سنگدل احباب را | |||||
فریاد میدارد رقیب از دست مشتاقان او | آواز مطرب در سرا زحمت بود بوّاب را | |||||
سعدی چو جورش میبری نزدیک او دیگر مرو | ای بیبصر من میروم؟ او میکشد قلاب را |