کلیات سعدی/غزلیات/من با تو نه مرد پنجه بودم
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۷۸– ط
من با تو نه مرد پنجه بودم | افکندم و مردی آزمودم | |||||
دیدم دل خاص و عام بردی | من نیز دلاوری نمودم | |||||
در حلقهٔ کارزارم انداخت | آن نیزه که حلقه میربودم | |||||
انگشت نمای خلق بودم[۱] | و انگشت بهیچ برنسودم | |||||
عیب دگران نگویم اینبار | کاندر حق خویشتن شنودم | |||||
گفتم که برآرم از تو فریاد | فریاد که نشنوی چه سودم؟ | |||||
از چشم عنایتم مینداز | کاول بتو چشم برگشودم | |||||
گر سر برود فدای پایت | مرگ آمدنیست دیر و زودم | |||||
امروز چنانم از محبت | کاتش بفلک رسید و دودم | |||||
وآنروز که سر برآرم از خاک | مشتاق تو همچنان که بودم |
- ↑ گشتم.