کلیات سعدی/غزلیات/ناچار هر که صاحب روی نکو بود
< کلیات سعدی | غزلیات
۲۵۹– ط
ناچار هر که صاحب روی نکو بود | هر جا که بگذرد همه چشمی درو[۱] بود | |||||
ای گل تو نیز شوخی بلبل معاف دار[۲] | کانجا که رنگ و بوی بود گفت و گو بود | |||||
نفس آرزو کند که تو لب بر لبش نهی | بعد از هزار سال که خاکش سبو بود | |||||
پاکیزه روی در همه شهری بود ولیک | نه چون تو پاکدامن و پاکیزه خو بود | |||||
ای گوی حسن برده ز خوبان روزگار | مسکین کسیکه در خم چوگان چو گو بود | |||||
موئی چنین دریغ نباشد گره زدن؟ | بگذار تا کنار و برت مشکبو بود | |||||
پندارم آنکه با تو ندارد تعلقی | نه آدمی که صورتی از سنگ و رو بود | |||||
من باری از تو بر نتوانم گرفت چشم | گم کرده دل هراینه در جست و جو بود | |||||
بر مینیاید از دل تنگم نفس تمام | چون نالهٔ کسی که بچاهی فرو بود | |||||
سعدی سپاس دار و جفا بین و دم مزن | کز دست نیکوان همه چیزی نکو بود |