کلیات سعدی/غزلیات/ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی

۶۱۵ – ط

  ندانمت بحقیقت که در جهان بکه مانی جهان و هر چه درو هست صورتند و تو جانی  
  بپای خویشتن آیند عاشقان بکمندت که هر که را تو بگیری ز خویشتن برهانی  
  مرا مپرس که چونی بهر صفت که تو خواهی مرا مگو که چه نامی بهر لقب که تو خوانی  
  چنان بنظرهٔ اول ز شخص[۱] می‌ببری دل که باز می‌نتواند گرفت نظرهٔ ثانی[۲]  
  تو پرده پیش گرفتی وز اشتیاق جمالت ز پرده‌ها بدر افتاد رازهای نهانی  
  بر آتش تو نشستیم و دود شوق برآمد تو ساعتی ننشستی[۳] که آتشی بنشانی  
  چو پیش خاطرم آید خیال صورت خوبت ندانمت که چگویم ز اختلاف معانی  
  مرا گناه نباشد نظر بروی جوانان که پیر داند مقدار روزگار جوانی  
  ترا که دیده ز خواب و خمار باز نباشد ریاضت من شب تا سحر نشسته چه دانی؟  
  من ای صبا ره رفتن بکوی دوست ندانم[۴] تو میروی بسلامت سلام من برسانی[۵]  
  سر از کمند تو سعدی بهیچ روی نتابد[۶] اسیر خویش گرفتی بکش چنانکه تو دانی  

  1. ز خلق.
  2. تجدیدنظر: که باز می‌نتوان دید (در تو) نظرهٔ ثانی
  3. ننشینی.
  4. ندارم.
  5. تجدیدنظر: تو میروی بسلامش سلام من برسانی
  6. نپیچد.