کلیات سعدی/غزلیات/نشاید گفتن آن کس را دلی هست
< کلیات سعدی | غزلیات
۴۲– ط
نشاید گفتن آنکس را دلی هست | که ندهد بر چنین صورت دل از دست | |||||
نه منظوری که با او میتوان گفت | نه خصمی کز کمندش میتوان رست | |||||
بدل گفتم ز چشمانش بپرهیز | که هشیاران نیامیزند با مست[۱] | |||||
سرانگشتان مخضوبش نبینی | که دست صبر بر پیچد و بشکست؟ | |||||
نه آزاد از سرش بر میتوان خاست | نه با او میتوان آسوده بنشست | |||||
اگر دودی رود بی آتشی نیست | و گر خونی بیاید[۲] کشتهٔ هست | |||||
خیالش در نظر چون آیدم خواب؟ | نشاید در بروی دوستان بست | |||||
نشاید خرمن بیچارگان سوخت | نمیباید دل درمندگان خست | |||||
بآخر دوستی نتوان بریدن | باوّل خود نمیبایست پیوست | |||||
دلی[۳] از دست بیرون رفته سعدی | نیاید باز تیر رفته از شست |