کلیات سعدی/غزلیات/نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید
< کلیات سعدی | غزلیات
۲۸۷– ط
نه چندان آرزومندم که وصفش در بیان آید | و گر صد نامه بنویسم حکایت بیش از آن آید | |||||
مرا تو جان شیرینی بتلخی رفته از اعضا | الا ای جان بتن بازآ و گر نه تن بجان آید | |||||
ملامتها که بر من رفت و سختیها که پیش آمد | گر از هر نوبتی فصلی بگویم داستان آید | |||||
چه پروای سخن گفتن بود مشتاق خدمترا | حدیث آنگه کند بلبل که گل با بوستان آید | |||||
چسود آب فرات آنگه که جان تشنه بیرونشد | چو مجنون بر کنار افتاد لیلی با میان آید | |||||
من ای گل دوست میدارم ترا کز بوی مشکینت | چنان مستم که گوئی بوی یار مهربان آید | |||||
نسیم صبح را گفتم تو با او جانبی داری | کزان جانب که او باشد صبا عنبرفشان آید | |||||
گناه تُست اگر وقتی بنالد ناشکیبائی | ندانستی که چون آتش دراندازی دخان آید | |||||
خطا گفتم بنادانی که جوری میکند[۱] عذرا | نمیباید که وامق را شکایت بر زبان آید | |||||
قلم خاصیتی دارد که سر تا سینه بشکافی | دگربارش بفرمائی بفرقِ سر دوان آید | |||||
زمینِ باغ و بستان را بعشق باد نوروزی | بباید ساخت با جوری که از باد خزان آید | |||||
گرت خونابه گردد دل ز دست دوستان سعدی | نه شرط دوستی باشد که از دل بر دهان آید |
- ↑ که چون شوخی کند.