کلیات سعدی/غزلیات/اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید
< کلیات سعدی | غزلیات
۲۸۶– ط
اگر آن عهدشکن با سر میثاق آید | جان رفتست که با قالب مشتاق آید | |||||
همه شبهای جهان روز کند طلعت او | گر چو صبحیش نظر[۱] بر همه آفاق آید | |||||
هر غمی را فرجی هست ولیکن ترسم | پیش از آنم بکشد زهر که تریاق آید | |||||
بندگی هیچ نکردیم و طمع میداریم | که خداوندی از آن سیرت و اخلاق آید | |||||
گر همه صورت خوبان جهان جمع کنند | روی زیبای تو دیباچهٔ اوراق آید | |||||
دیگری گر همه احسان کند از من بخلست | وز تو مطبوع بود گر همه احراق آید | |||||
سرو از آن پای گرفتست بیک جای مقیم | که اگر با تو رود شرمش از آن ساق آید | |||||
بیتو گر باد صبا میزندم بر دل ریش | همچنانست که آتش که بحرّاق آید | |||||
گر فراقت نکشد جان بوصالت بدهم[۲] | تو گرو بردی اگر جفت و اگر طاق آید | |||||
سعدیا هر که ندارد سر جان افشانی | مرد آن نیست که در حلقهٔ عشاق آید |
- ↑ صبحش نظری.
- ↑ تجدیدنظر: گر فراقم بکشد جان بوصالت ندهم