کلیات سعدی/غزلیات/هر شب اندیشه دیگر کنم و رای دگر
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۰۱– ب
هر شب اندیشهٔ دیگر کنم و رای دگر | که من از دست تو فردا بروم جای دگر | |||||
بامدادان که برون مینهم از منزل پای | حُسن عهدم نگذارد که نهم پای دگر | |||||
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست | ما بغیر از تو نداریم تمنای دگر | |||||
زانکه هرگز بجمال[۱] تو در آئینهٔ وهم | متصور نشود صورت و بالای دگر | |||||
وامقی بود که دیوانهٔ عذرائی بود[۲] | منم امروز و توئی وامق و عذرای دگر | |||||
وقت آنست که صحرا گل و سنبل گیرد | خلق بیرون شده هر قوم بصحرای دگر | |||||
بامدادان بتماشای چمن بیرون آی | تا فراغ از تو نماند[۳] بتماشای دگر | |||||
هر صباحی[۴] غمی از دور زمان پیش آید | گویم این نیز نهم بر سر غمهای دگر | |||||
بازگویم نه که دوران حیات این همه نیست | سعدی امروز تحمل کن و فردای دگر |