کلیات سعدی/غزلیات/به فلک میرسد از روی چو خورشید تو نور
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۰۲– ط
بفلک میرسد از روی چو خورشید تو نور | قُل هو الله احد چشم بد از روی تو دور | |||||
آدمی چون تو در آفاق نشان نتوان داد | بلکه در جنت فردوس نباشد چو تو حور | |||||
حور فردا که چنین روی بهشتی بیند | گرش انصاف بود معترف آید بقصور | |||||
شب ما روز نباشد مگر آنگاه که تو | از شبستان بدر آئی چو صباح از دیجور[۱] | |||||
زندگانرا نه عجب گر بتو میلی باشد | مردگان باز نشینند بعشقت ز قبور | |||||
آن بهائم نتوان گفت که جانی دارد | که ندارد نظری با چو تو زیبا منظور | |||||
سحر چشمان تو باطل نکند چشم آویز | مست چندانکه بکوشند[۲] نباشد مستور | |||||
این حلاوت که تو داری نه عجب کز دستت | عسلی دوزد و[۳] زنّار ببندد زنبور | |||||
آنچه در غیبتت ایدوست بمن میگذرد | نتوانم که حکایت کنم الّا بحضور | |||||
منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد | من بشیرین سخنی تو بنکوئی[۴] مشهور | |||||
سختم آید که بهر دیده ترا مینگرند | سعدیا غیرتت آمد[۵] نه عجب سعد غیور |