کلیات سعدی/غزلیات/وه که گر من بازبینم روی یار خویش را
< کلیات سعدی | غزلیات
۱۳– خ، ق
وه که گر من بازبینم روی یار خویش را | تا قیامت شکر گویم کردگار[۱] خویش را | |||||
یار بارافتاده را در کاروان بگذاشتند | بیوفا یاران که بربستند بار خویش را | |||||
مردم بیگانه را خاطر نگه دارند خلق | دوستان ما بیازردند یار خویش را | |||||
همچنان امید میدارم که بعد از داغ هجر | مرهمی بر دل نهد[۲] امیدوار خویش را | |||||
رای رای تست خواهی جنگ و خواهی آشتی | ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را[۳] | |||||
هر که را در خاک غربت پای در گل ماند ماند | گو دگر در خواب خوش بینی دیار خویش را | |||||
عافیت خواهی نظر در منظر خوبان مکن | ور کنی بدرود کن خواب و قرار خویش را | |||||
گبر و ترسا و مسلمان هر کسی در دین خویش | قبلهٔ دارند و ما زیبا نگار خویش را | |||||
خاک پایش خواستم شد باز گفتم زینهار | من بر آن دامن نمیخواهم غبار خویش را | |||||
دوش حورازادهٔ دیدم که پنهان از رقیب | در میان یاوران میگفت یار خویش را | |||||
گر مراد خویش خواهی ترک وصل ما بگوی | ور مرا خواهی رها کن اختیار خویش را | |||||
درد دل پوشیده مانی تا جگر پرخون شود | به که با دشمن نمائی حال زار خویش را | |||||
گر هزارت غم بود با کس نگوئی زینهار | ای برادر تا نبینی غمگسار خویش را | |||||
ای سهی سرو روان آخر نگاهی باز کن | تا بخدمت عرضه دارم افتقار خویش را | |||||
دوستان گویند سعدی دل چرا دادی بعشق | تا میان خلق کم کردی وقار خویش را؟ | |||||
ما صلاح خویشتن در بینوائی دیدهایم | هر کسی گو مصلحت بینند کار خویش را |