کلیات سعدی/غزلیات/کس درنیامدست بدین خوبی از دری
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۵۴ – ط
کس درنیامدست بدین خوبی از دری | دیگر نیاورد چو تو فرزند مادری | |||||
خورشید اگر تو روی نپوشی فرورود[۱] | گوید دو آفتاب نباشد[۲] بکشوری | |||||
اول منم که در همه عالم نیامدهست | زیباتر از تو در نظرم هیچ منظری | |||||
هرگز نبردهام بخرابات عشق راه | امروزم آرزوی تو در داد ساغری | |||||
یا خود بحسن روی تو کس نیست در جهان | یا هست و نیستم ز تو پروای دیگری | |||||
بر سرو قامتت گل و بادام روی و چشم | نشنیدهام که سرو چنین آورد بری | |||||
روئی که روز روشن اگر برکشد نقاب | پرتو دهد چنان که شب تیره اختری | |||||
همراه من مباش که غیرت برند خلق | در دست مفلسی چو ببینند گوهری | |||||
من کم نمیکنم سر موئی ز مهر دوست | ور میزند بهر بُن موئیم نشتری[۳] | |||||
روزی مگر بدیدهٔ سعدی قدم نهی | تا در رهت بهر قدمت مینهد سری |