کلیات سعدی/غزلیات/گر برود به هر قدم در ره دیدنت سری
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۵۵ – ب
گر برود بهر قدم در ره دیدنت سری | من نه حریف رفتنم از در تو بهر دری | |||||
تا نکند وفای تو در دل من تغیری | چشم نمیکنم بخود تا چه رسد بدیگری | |||||
خود نبود و گر بود تا بقیامت آزری | بت نکند بنیکوئی چون تو بدیع پیکری | |||||
سرو روان ندیدهام جز[۱] تو بهیچ کشوری | هم[۲] نشنیدهام که زاد از پدری و مادری | |||||
گر بکنار آسمان چون تو برآید اختری | روی بپوشد آفتاب از نظرش بمعجری | |||||
حاجت گوش و گردنت نیست بزر و زیوری | یا بخضاب و سرمهٔ یا بعبیر و عنبری | |||||
تاب وغا نیاورد قوت هیچ صفدری | گر تو بدین مشاهدت حمله بری بلشکری | |||||
بستهام[۳] از جهانیان بر دل تنگ من دری | تا نکنم بهیچکس گوشهٔ چشم و خاطری | |||||
گر چه تو بهتری و من از همه خلق کمتری | شاید اگر نظر کند محتشمی بچاکری | |||||
باک مدار سعدیا گر بفدا رود سری | هر که بمعظمی رسد ترک دهد محقری |