کلیات سعدی/غزلیات/کس ندیدست به شیرینی و لطف و نازش

۳۲۵– ط

  کس ندیدست بشیرینی و لطف و نازش کس نبیند که نخواهد که ببیند بازش  
  مطرب ما را دردیست که خوش[۱] مینالد مرغ عاشق طرب انگیز بود آوازش  
  بارها در دلم آمد که بپوشم غم عشق آبگینه نتواند که بپوشد رازش  
  مرغ پرنده اگر در قفسی پیر شود همچنان طبع فرامش نکند پروازش  
  تا چه کردیم دگرباره که شیرین لب دوست بسخن باز نمیباشد و چشم از نازش  
  من دعا گویم اگر تو همه دشنام دهی بنده خدمت بکند ور نکنند[۲] اعزازش  
  غرق دریای غمت را رمقی بیش نماند آخر اکنون که بکشتی بکنار اندازش  
  خون سعدی کم از آنست که دست آلائی[۳] ملخ آن قدر ندارد که بگیرد بازش  


  1. مطرب ما ز سر درد چه خوش.
  2. گر بکنند.
  3. در نسخ بسیار قدیم و معتبر: خون سعدی کم از آنست که تو دست آلائی.