کلیات سعدی/غزلیات/دست به جان نمیرسد تا به تو برفشانمش
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۲۶– ق
دست بجان نمیرسد تا بتو برفشانمش | بر که توان نهاد دل تا ز تو واستانمش[۱]؟ | |||||
قوت شرح عشق تو نیست زبان خامه را | گرد دَرِ امید تو چند بسر دوانمش؟ | |||||
ایمنی از خروش من گر بجهان دراوفتد | فارغی از فغان من گر بفلک رسانمش | |||||
آهِ[۲] دریغ و آب چشم ار چه موافق منند | آتش عشق آنچنان نیست که وانشانمش | |||||
هر که بپرسد ای فلان حال دلت چگونه شد | خون شد و دمبدم همی از مژه میچکانمش | |||||
عمر منست زلف تو بو که دراز بینمش | جان منست لعل تو بو که بلب رسانمش | |||||
لذّت وقتهای خوش قدر نداشت پیش من | گر پس ازین دمی چنان یابم قدر دانمش | |||||
نیست زمام کام دل در کف اختیار من | گر نه اجل فرارسد زین همه وارهانمش | |||||
عشق تو گفته بود هان سعدی و آرزوی من | بس نکند ز عاشقی تا ز جهان جهانمش[۳] |
- ↑ در یک نسخه این بیت پس از مطلع آمده:
تن بقضا سپردهام پای رضا فشردهام گر بروم کجا روم چاره جزین ندانمش - ↑ باد.
- ↑ ابیات ساقط:
پنجهٔ قصد دشمنان مینرسد بخون من وین که بلطف میکشد منع نمیتوانمش