کلیات سعدی/مواعظ/بس بگردید و بگردد روزگار
< کلیات سعدی | مواعظ
در مدح امیر انکیانو
بس بگردید و بگردد روزگار | دل بدنیا درنبندد هوشیار | |||||
ای که دستت میرسد کاری بکن | پیش از آن کز تو نیاید هیچ کار | |||||
اینکه در شهنامهها آوردهاند | رستم و روئینهتن[۱] اسفندیار | |||||
تا بدانند این خداوندان ملک | کز بسی خلقست دنیا یادگار | |||||
اینهمه رفتند و مای شوخ چشم | هیچ نگرفتیم از ایشان اعتبار | |||||
ایکه وقتی نطفه بودی بیخبر[۲] | وقت دیگر طفل بودی شیرخوار | |||||
مدتی بالا گرفتی تا بلوغ | سرو بالائی شدی سیمین عذار | |||||
همچنین تا مرد نامآور شدی | فارس میدان و صید و کارزار[۳] | |||||
آنچه دیدی بر قرار خود نماند | وینچه بینی هم نماند بر قرار | |||||
دیر و زود اینشکل و شخص نازنین | خاک خواهد بودن[۴] و خاکش غبار | |||||
گل بخواهد چید بیشک باغبان | ور نچیند خود فرو ریزد ز بار | |||||
اینهمه هیچست چون میبگذرد | تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار | |||||
نام نیکو گر بماند ز آدمی | به کزو ماند سرای زر[۵]نگار | |||||
سال دیگر را که میداند حساب؟ | یا کجا رفت آنکه با ما بود پار؟ | |||||
خفتگان بیچاره در خاک لحد | خفته اندر کلهٔ سر سوسمار | |||||
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست | ای برادر سیرت زیبا بیار | |||||
هیچ دانی تا[۶] خرد به یا روان | من بگویم گر بداری[۷] استوار | |||||
آدمی را عقل باید در بدن | ورنه جان در کالبد دارد حمار | |||||
پیش از آن کز دست بیرونت برد | گردش گیتی زمام اختیار | |||||
گنج خواهی در طلب رنجی ببر | خرمنی میبایدت تخمی بکار | |||||
چون خداوندت بزرگی داد و حکم | خرده از خردان مسکین درگذار | |||||
چون زبردستیت بخشید آسمان | زیردستان را همیشه نیک دار | |||||
عذرخواهان را خطاکاری ببخش | زینهاری را بجان ده زینهار | |||||
شکر نعمت را نکوئی کن که حق | دوست دارد بندگان حقگزار | |||||
لطف او لطفیست بیرون از عدد | فضل او فضلیست بیرون از شمار | |||||
گر بهر موئی زبانی باشدت | شکر یک نعمت نگوئی از هزار | |||||
نام نیک رفتگان ضایع مکن | تا بماند نام نیکت پایدار | |||||
ملکبانانرا نشاید روز و شب | گاهی اندر خمر و گاهی در خمار | |||||
کام درویشان و مسکینان بده | تا همه کارت برآرد کردگار | |||||
با غریبان لطف بیاندازه کن | تا رود نامت بنیکی در دیار | |||||
زور بازو داری و شمشیر تیز | گر جهان لشکر بگیرد غم مدار | |||||
از درون خستگان اندیشه کن | وز دعای مردم پرهیزگار | |||||
منجنیق آه مظلومان بصبح | سخت گیرد ظالمانرا در حصار | |||||
با بدان بد باش و با نیکان نکو | جای گل گل باش و جای خار خار | |||||
دیو با مردم نیامیزد مترس | بل بترس از مردمان دیوسار | |||||
هر که دد یا مردم بد پرورد | دیر زود[۸] از جان برآرندش دمار | |||||
با بدان چندانکه نیکوئی کنی | قتل مارافسا نباشد جز بمار | |||||
ای که داری چشم عقل و گوش هوش[۹] | پند من در گوش کن چون گوشوار | |||||
نشکند عهد من الاّ سنگدل | نشنود قول من الاّ بختیار | |||||
سعدیا چندانکه میدانی بگوی | حق نباید[۱۰] گفتن الاّ آشکار | |||||
هرکرا خوف و طمع در کار نیست | از ختا باکش نباشد وز تتار | |||||
دولت نوئین اعظم شهریار | باد تا باشد بقای روزگار | |||||
خسرو عادل امیر نامور | انکیانو[۱۱] سرور عالی تبار | |||||
دیگران حلوا بطرغو آورند | من جواهر میکنم بر وی نثار | |||||
پادشاهان را ثنا گویند و مدح | من دعائی میکنم درویشوار | |||||
یارب الهامش بنیکوئی بده | وز بقای عمر برخوردار دار | |||||
جاودان از دور گیتی کام دل | در کنارت باد و دشمن بر کنار[۱۲] |
- ↑ در نسخ قدیم: رستم و روئینتن و.
- ↑ در شکم.
- ↑ مرد کارزار.
- ↑ گشتن.
- ↑ پُر.
- ↑ هیچ میدانی.
- ↑ بدارند، بدارید.
- ↑ دیر و زود.
- ↑ چشم و عقل و گوش و هوش.
- ↑ نشاید.
- ↑ در دو نسخهٔ قدیم: و انکیانو.
- ↑ در نسخهٔ چاپی الحاق شده:
منعما سعدی سپاپ نعمتت کی تواند گفت و چون سعدی هزار یارب اندر کار ما کن یکنظر پیش از آن کز ما نیاید هیچ کار