کلیات سعدی/مواعظ/کجا همی رود این شاهد شکر گفتار
< کلیات سعدی | مواعظ
مطلع دوّم
کجا همی رود این[۱] شاهد شکر گفتار؟ | چرا همی نکند بر دو چشم من رفتار؟ | |||||
بآفتاب نماند مگر بیک معنی | که در تأمل او خیره میشود ابصار | |||||
نظر در آینهٔ روی عالم افروزش | مثال صیقل از آئینه میبرد زنگار | |||||
برات خوبی و منشور لطف و زیبائی | نبشته بر گل رویش بخط سبز عذار | |||||
بمشک سودهٔ محلول در عرق ماند | که بر حریر نویسد کسی بخط غبار | |||||
لبش ندانم و خدّش چگونه وصف کنم | که این چو دانهٔ نارست و آن چو شعلهٔ نار | |||||
چو در محاورت آید دهان شیرینش | کجا شدند تماشا کنان شیرین کار | |||||
نسیم صبح بر اندام نازکش بگذشت | چو بازگشت ببستان بریخت برگ بهار | |||||
متابع توام ای دوست گر نداری ننگ | مطاوع توام ای یار اگر نداری عار | |||||
تو در کمند من آئی؟ کدام دولت و بخت | من از تو روی بپیچم؟ کدام صبر و قرار | |||||
حدیث عشق تو با کس همی نیارم گفت[۲] | که غیرتم نگذارد که بشنود اغیار | |||||
همیشه در دل من هرکس آمدی و شدی | تو برگذشتی و نگذشت بعد از آن دیار | |||||
تو از سر من و از جان من عزیزتری | بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار | |||||
اگر ملول شوی حاکمی و فرمان ده | وگر قبول کنی بندهایم و خدمتکار | |||||
حلال نیست محبت مگر کسانی را | که دوستی بقیامت برند سعدیوار | |||||
حکایت اینهمه گفتیم و همچنان باقیست | هنوز باز نکردیم دوری از طومار | |||||
اگر در سخن اینجا که هست دربندم | هنوز نظم ندارد نظام و شعر شعار | |||||
سخن باوج ثریا رسد اگر برسد | بصدر صاحب دیوان و شمع جمع کبار | |||||
جهان دانش و ابر سخا و کان کرم | سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار | |||||
امین مشرق و مغرب که ملک و دین دارند | برای روشن او اعتماد و استظهار | |||||
خدایگان صدور زمانه شمسالدین | عماد قبهٔ اسلام و قبلهٔ زوار | |||||
محمد بن محمد که یمن همت اوست[۳] | معین و مظهر دین محمد مختار | |||||
اکابر همه عالم نهاده گردن طوع[۴] | بر آستان جلالش چو بندگان صغار | |||||
نه هرکس این شرف و قدر و منزلت دارد | که قصد باب معالی کنندش از اقطار | |||||
چه کعبه در همه آفاق نقطهٔ باید | که اهل فضل طوافش کنند چون پرگار | |||||
قلم بیمن یمینش چو گرم رو مرغیست | که خط بروم برد دمبدم ز هندو بار | |||||
برآید از ظلمات دویت[۵] هر ساعت | چنانکه میرود آب حیاتش از منقار | |||||
پناه ملت حق تا چنین بزرگانند | هنوز هست رسول خدای را انصار | |||||
عدوی دولت او را همیشه کوفت رسد | وگر سرش همه پیشانیست چون مسمار | |||||
مرین یگانه اهل زمانه را یارب | بکام دولت و دنیا و دین ممتع دار | |||||
که میبرد بخداوند منعم محسن | پیام بندهٔ نعمتشناس شکرگزار | |||||
که من نه اهل سخن گفتنم درین معنی | نه مرد اسپ دوانیدم درین مضمار | |||||
مرا هزار زبان فصیح بایستی | که شکر نعمت وی کردمی یکی ز هزار | |||||
چو بندگی نتواتنم همی بجای آورد | بعجز میکنم از حق بندگی اقرار | |||||
وگر بجلوهٔ طاوس شوخیی کردم | بچشم نقص نبینندم اهل استبصار | |||||
که من بجلوهگری پای زشت میپوشم | نه پر و بال نگارین همی کنم اظهار | |||||
به سوق صیرفیان در حکیم آن را به | که بر محک نزند سیم ناتمام عیار | |||||
هنر نمودن اگر نیز هست لایق نیست | که خود عبیر بگوید چه حاجت عطار[۶] |
- ↑ آن.
- ↑ با هر کسی نمیگویم.
- ↑ که رای روشن اوست.
- ↑ شوق.
- ↑ دوات.
- ↑ ابیات ساقط:
برای ختم سخن دست در دعا داریم امیدوار قبول از مهیمن غفار همیشه تا که فلک را بود تقلب دور همیشه تا که زمین را بود قرار و مدار ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت نگاهداشته از نائبات لیل و نهار تو حاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست ز تخت و بخت و جوانی و ملک برخوردار