کلیات سعدی/مواعظ/به نوبتاند ملوک اندرین سپنج سرای
< کلیات سعدی | مواعظ
در پند و اندرز[۱]
بنوبتاند ملوک اندرین سپنج سرای | کنون که نوبت تست ای ملک بعدل گرای | |||||
چه دوستی کند ایام اندک اندک بخش | که بار باز[۲] پسین دشمنیست جمله ربای؟ | |||||
چه مایه بر سر این ملک سروران بودند | چو دور عمر بسر شد درآمدند از پای | |||||
تو مرد باش و ببر با خود آنچه بتوانی | که دیگرانش بحسرت گذاشتند بجای | |||||
درم بجورستانان زر بزینت ده | بنای خانهکنانند بام قصر اندای | |||||
بعاقبت خبر آمد که مُرد ظالم و ماند[۳] | بسیم سوختگان زرنگار کرده سرای | |||||
بخور مجلسش از نالهای دودآمیز | عقیق زیورش از دیدههای خونپالای | |||||
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس | بلند بانگ چسود و میان تهی چو درای؟ | |||||
دو خصلتاند نگهبان ملک و یاور دین | بگوش جان تو پندارم این دو گفت خدای | |||||
یکی که گردن زورآوران بقهر بزن | دوم که از در بیچارگان بلطف درآی | |||||
بتیغ و طعنه گرفتند جنگجویان ملک | تو بر و بحر گرفتی بعدل و همت و رای | |||||
چو همتست چه حاجت بگرز مغفرکوب | چو دولتست چه حاجت بتیر جوشن خای | |||||
بچشم عقل من این خلق پادشاهانند | که سایه بر سر ایشان فکندهٔ چو همای | |||||
سماع مجلست آواز ذکر و قرآنست | نه بانگ مطرب و آوای چنگ و نالهٔ نای | |||||
عمل بیار که رخت سرای آخرتست | نه عود سوز بکار آیدت نه عنبرسای | |||||
کف نیاز بحق برگشای و همت بند | که دست فتنه ببندد خدای کارگشای | |||||
بد اوفتند بدان لاجرم که در مثلست | که مار دست ندارد ز قتل مارافسای | |||||
هرآنکست که بآزار خلق فرماید | عدوی مملکتست او بکشتنش[۴] فرمای | |||||
بکامهٔ دل دشمن نشیند آن مغرور | که بشنود سخن دشمنان دوستنمای | |||||
اگر توقع بخشایش خدایت هست | بچشم عفو و کرم بر شکستگان بخشای | |||||
دیار مشرق و مغرب مگیر و جنگ مجوی | دلی بدست کن و زنگ خاطری بزدای | |||||
گرت بسایه در آسایشی بخلق رسد | بهشت بردی و در سایهٔ خدای آسای | |||||
نگویمت چو زبانآوران رنگآمیز | که ابر مشکفشانی و بحر گوهرزای | |||||
نکاهد آنچه نبشتست عمر و نفزاید | پس این چه فایده گفتن که تا بحشر بپای | |||||
مزید رفعت دنیا و آخرت طلبی | بعدل و عفو و کرم کوش و در صلاح افزای | |||||
بروز حشر که فعل بدان و نیاکان را | جزا دهند بمکیال نیک و بد پیمای | |||||
جریدهٔ گنهت عفو باد و توبه قبول | سپیدنامه و خوشدل بعفو بار خدای | |||||
بطعنهٔ زده باد آنکه بر تو بد خواهد | که بار دیگرش از سینه برنیاید وای |