کلیات سعدی/مواعظ/دریغ روز جوانی و عهد برنایی
< کلیات سعدی | مواعظ
تنبیه و موعظت
دریغ روز جوانی و عهد برنائی | نشاط کودکی و عیش خویشتن رائی | |||||
سر فروتنی انداخت پیریم در پیش | پس از غرور[۱] جوانی و دست بالائی | |||||
دریغ بازوی سرپنجگی که برپیچد | ستیز دور فلک ساعد توانائی | |||||
زهی زمانه ناپایدار عهد شکن | چه دوستیست[۲] که با دوستان نمیپائی | |||||
که اعتماد کند بر مواهب نعمت | که همچو طفل ببخشی و باز بربائی | |||||
بزارتر گسلی هر چه خوبتر بندی | تباهتر شکنی هرچه خوشتر آرائی | |||||
بعمر خویش کسی کامی از تو برنگرفت | که در شکنجهٔ بیکامیش نفرسائی | |||||
اگر زیادت قدرست در تغیر نفس | نخواستم که بقدر من اندر افزائی | |||||
مرا ملامت دیوانگی و سرشغبی | ترا سلامت پیری و پای برجائی | |||||
شکوه پیری بگذار و علم و فضل و ادب | کجاست جهل جوانی و عشق و شیدائی | |||||
چو با قضای اجل[۳] بر نمیتوان آمد | تفاوتی نکند گربزی و دانائی | |||||
نه آن جلیس انیس از کنار من[۴] رفتست | که بعد ازو متصور شود شکیبائی | |||||
دریغ خلعت دیبای احسنالتقویم | بر آستین تنعم طراز زیبائی | |||||
غبار خط معنبر نشسته بر گل روی | چنانکه مشک بماورد بر سمن سائی | |||||
اگر ز باد فنا ای پسر بیندیشی | چو گل بعمر دو روزه غرور ننمائی | |||||
زمان رفته نخواهد بگریه بازآمد | نه آب دیده که گر خون دل بپالائی | |||||
همیشه باز نباشد در دو لختی چشم | ضرورتست که روزی بگل براندائی | |||||
ندوخت جامهٔ کامی بقد کس گردون | که عاقبت بمصیبت نکرد یکتائی | |||||
چو خوان یغما بر هم زند همی ناگاه[۵] | زمانه مجلس عیش بتان یغمائی | |||||
چو تخم خرما فردات پایمال کنند | وگر بسروری امروز نخل خرمائی | |||||
برادران تو بیچاره در ثری رفتند | تو همچنان ز سر کبر بر ثریائی | |||||
خیال بسته و بر باد عمر تکیه زده | بپنج روز که در عشرت تمنائی[۶] | |||||
دماغ پخته که من شیرمرد برناام[۷] | برو چو با سگ نفس نبهره[۸] برنائی | |||||
اگر بود دل مؤمن چو موم نرم نهاد | تو موم نیستی ای دل که سنگ خارائی | |||||
هر آن زمان که ز تو مردمی برآساید | درست شد بحقیقت که مردمآسائی | |||||
وگر بجهل برفتی بعذر باز پس آی | که چاره نیست برون از شکسته پیرائی | |||||
سخن دراز مکن سعدیا و کوته کن | چو روزگار به پیرانه سر برعنائی | |||||
وگر عنایت و توفیق حق نگیرد دست | بدست سعی تو بادست تا نه پیمائی | |||||
ببخش بارخدایا بفضل و رحمت خویش | که دردمند نوازی و جرم بخشائی | |||||
بضاعتی نه سزاوار حضرت آوردیم | مگر بعین عنایت قبول فرمائی | |||||
ز درگه کرمت روی ناامیدی نیست | کجا رود مگس از کارگاه حلوائی |