کلیات سعدی/مواعظ/شبی و شمعی و گویندهای و زیبایی
< کلیات سعدی | مواعظ
تغزل و ستایش صاحبدیوان
ب
شبی و شمعی و گویندهٔ و زیبائی | ندارم از همه عالم دگر تمنائی | |||||
فرشته رشک برد بر جمال مجلس من | گر التفات کند چون تو مجلس آرائی | |||||
نه وامقی چو من اندر جهان بدست آید | اسیر قید محبت نه چون تو عذرائی | |||||
ضرورتست بلا دیدن و جفا بردن | ز دست آنکه ندارد بحسن همتائی | |||||
دلی نماند که در عهد او نرفت از دست | سری نماند که با او نپخت سودائی | |||||
قیامتست که در روزگار ما برخاست | براستی که بلائیست آن نه بالائی | |||||
دگر چه بینی اگر روی ازو بگردانی | که نیست خوشتر از او در جهان تماشائی | |||||
وگر کنی نظر از دور کن که نزدیکست | که سر ببازی اگر پیشتر نهی پائی | |||||
چنان مکابره[۱] دل میبرد که پنداری | که پادشاه منادی زده است یغمائی | |||||
ز رنج خاطر صاحبدلان نیندیشد | که پیش صاحبدیوان برند غوغائی | |||||
که نیست در همه عالم باتفاق امروز | جز آستانهٔ او مقصدی و ملجائی | |||||
اجلّ روی زمین کاسمان بخدمت او | چو بندهایست کمر بسته پیش مولائی | |||||
مراد ازین سخنم دانی حکیم چبود | سلامی ار نکند حمل بر تقاضائی | |||||
مراست با همه عیب این هنر بحمدالله | که سر فرو نکند همتم بهرجائی | |||||
خدایراست بعهد تو ای ولیّ زمان | بر اهل روی زمین نعمتی و آلائی | |||||
کسان سفینه بدریا برند و سود کنند | نه چون سفینهٔ سعدی نه چون تو دریائی |
- ↑ معاینه.