کلیات سعدی/غزلیات/آن سرو که گویند به بالای تو ماند

۲۱۸– ط

  آن سرو که گویند ببالای تو ماند هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند  
  دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست با غمزه بگو تا دل مردم نستاند  
  زنهار که چون میگذری بر سر مجروح وز وی خبرت نیست که چون میگذراند  
  بخت آن نکند با من سرگشته که یکروز همخانهٔ من باشی و همسایه نداند  
  هر کو سر پیوند تو دارد بحقیقت دست از همه چیز و همه کس درگسلاند  
  امروز چه دانی تو که در آتش و آبم؟ چون خاک شوم باد بگوشت برساند  
  آنان که ندانند پریشانی مشتاق گویند که نالیدن بلبل بچه ماند  
  گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند[۱] بلبل نتوانست که فریاد نخواند  
  هر ساعتی این فتنهٔ نوخاسته از جای برخیزد و خلقی متحیر[۲] بنشاند  
  در حسرت آنم که سر و مال بیکبار در دامنش افشانم و دامن نفشاند  
  سعدی تو درین بند بمیری و نداند فریاد بکن یا[۳] بکشد یا برهاند  


  1. ببردند، ربودند.
  2. بتحیر.
  3. تا.