کلیات سعدی/غزلیات/امیدوارم اگر صد رهم بیندازی
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۷۷ – ب
امیدوارم اگر صد رهم بیندازی | که بار دیگرم از روی لطف بنوازی | |||||
چو روزگار نسازد ستیزه نتوان برد[۱] | ضرورتست که با روزگار درسازی | |||||
جفای عشق تو بر عقل من همان مثلست | که سرگزیت بکافر همیدهد غازی | |||||
دریغ بازوی تقوا که دست رنگینت | بعقل[۲] من بسرانگشت میکند بازی | |||||
بسی مطالعه کردیم نقش عالم را | ز هرکه در نظر آید بحسن ممتازی | |||||
هزار چون من اگر محنت و بلا بیند | ترا ازان چه که در نعمتی و در نازی | |||||
حدیث عشق تو پیدا نکردمی بر خلق | گر آب دیده نکردی بگریه غمازی | |||||
زهی سوار که صد دل بغمزهٔ ببری | هزار صید بیک تاختن بیندازی | |||||
ترا چو سعدی اگر بندهٔ بود چشود[۳] | که در رکاب تو باشد غلام شیرازی؟ | |||||
گرش بقهر برانی بلطف باز آید | که زر همان بود ار چند بار بگدازی | |||||
چو آب میرود این پارسی بقوّت طبع | نه مرکبیست که از وی سبق برد تازی |