کلیات سعدی/غزلیات/با دوست باش گر همه آفاق دشمنند

۲۴۷– ط

  با دوست باش گر همه آفاق دشمنند کو مرهمست اگر دگران نیش میزنند  
  ای صورتی که پیش تو خوبان روزگار همچون طلسم پای خجالت بدامنند  
  یک بامداد اگر بخرامی ببوستان بینی که سرو را ز لب جوی برکنند  
  تلخست پیش طایفهٔ جور خوبروی از معتقد شنو که شکر می‌پراکنند  
  ای مُتقی گر اهل دلی دیده‌ها بدوز کاینان بدل ربودن مردم معینند  
  یا پرده[۱] بچشم تامّل فروگذار یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند  
  جانم دریغ نیست ولیکن دل ضعیف صندوق سرّ توست نخواهم که بشکنند  
  حُسن تو نادِرست درین عهد[۲] و شعر من من چشم بر تو و همگان گوش بر منند  
  گوئی جمال دوست که بیند چنانکه اوست؟ الا براه دیدهٔ سعدی نظر کنند  


  1. برقعی.
  2. وقت.