کلیات سعدی/غزلیات/بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۱۲– ب
بزرگ دولت[۱] آن کز درش تو آئی باز | بیا بیا که بخیر آمدی کجائی باز | |||||
رُخی کزو متصور نمیشود آرام | چرا نمودی و دیگر نمینمائی باز | |||||
دَرِ دو لختی چشمان شوخ دلبندت | چه کردهام که برویم نمیگشائی باز؟ | |||||
اگر ترا سَرِ ما هست یا غم ما نیست | من از تو دست ندارم به بیوفائی باز | |||||
شراب وصل تو در کام جان من ازلیست | هنوز مستم از آن جام آشنائی باز | |||||
دلی که بر سر کوی تو گم کنم، هیهات | که جز بروی تو بینم بروشنائی باز[۲] | |||||
ترا هرآینه باید بشهر دیگر رفت | که دل نماند درین شهر تا ربائی باز | |||||
عوام خلق ملامت کنند صوفی[۳] را | کزین هوا و طبیعت چرا نیائی باز | |||||
اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار | بعمر خود نبری نام[۴] پارسائی باز | |||||
گرت چو سعدی ازین در نوالهٔ بخشند[۵] | برو که خو نکنی هرگز از گدائی باز |