کلیات سعدی/غزلیات/بکن چندان که خواهی جور بر من

۴۴۳ – خ

  بکن چندانکه خواهی جور بر من که دستت بر نمیدارم[۱] ز دامن  
  چنان مرغ دلم را صید کردی که بازش دل نمیخواهد نشیمن  
  اگر دانی که در زنجیر زلفت گرفتارست در پایش میفکن  
  بحسن قامتت سروی در آفاق نپندارم که باشد غالب الظن  
  الا ای باغبان این سرو بنشان و گر صاحبدلی آن سرو برکن  
  جهان روشن بماه و آفتابست جهان ما بدیدار تو روشن  
  تو بی‌زیور محلائی و بی رخت مزکائی و، بی زینت مزیّن[۲]  
  شبی خواهم که مهمان من آئی بکام دوستان و رغم دشمن  
  گروهی عام را کز دل خبر نیست عجب دارند از آه سینهٔ من  
  چو آتش در سرای افتاده باشد عجب داری که دود آید ز روزن  
  تو را خود هر که بیند دوست دارد گناهی نیست بر سعدی معین  


  1. که من دستت نمیدارم.
  2. در دو نسخهٔ معتبر بسیار قدیم شعر با اینکه از وزن خارج میشود چنین است:
      تو بی‌زیور محلائی و بی نعت مزکائی و بی‌زینت مزین