کلیات سعدی/غزلیات/بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران

۴۵۰ – طخ

  بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران کز سنگ گریه[۱] خیزد[۲] روز وداع یاران  
  هر کو[۳] شراب فرقت روزی چشیده باشد داند که سخت باشد قطع امیدواران  
  با ساربان بگوئید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل بروز باران  
  بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت گریان[۴] چو در قیامت چشم گناهکاران  
  ای صبح شب نشینان جانم بطاقت آمد از بسکه دیر ماندی چون شام روزه داران  
  چندین که برشمردم از ماجرای عشقت اندوه دل نگفتم الّا یک از هزاران  
  سعدی بروزگاران مهری نشسته در دل بیرون نمیتوان کرد الّا بروزگاران  
  چندت کنم حکایت شرح اینقدر کفایت[۵] باقی نمیتوان گفت الّا بغمگساران[۶]  


  1. ناله.
  2. آید.
  3. هر کس.
  4. گردان.
  5. این جمله شمهٔ بود از حال غم که گفتم.
  6. این بیت هم در یک نسخه آمده:
      شاید که با رفیقان گویند و با عزیزان کین درد ما بسر برد از مهر دوستداران