کلیات سعدی/غزلیات/تا دست‌ها کمر نکنی بر میان دوست

۱۰۲– ط، ب

  تا دستها کمر نکنی بر میان دوست بوسی بکام دل ندهی بر دهان دوست  
  دانی حیات کشتهٔ شمشیر عشق چیست سیبی گزیدن از رخ چون بوستان دوست  
  بر ماجرای خسرو و شیرین قلم کشید شوری که در میان منست و میان دوست  
  خصمی که تیر کافرش اندر غزا نکشت خونش بریخت ابروی همچون کمان دوست  
  دل رفت و دیده خون شد و جان ضعیف ماند وآنهم برای آنکه کنم جان فشان دوست  
  روزی بپای مرکب تازی در افتمش گر کبر و ناز بازنپیچد عنان دوست  
  هیهات کام من که برآید درین طلب این بس[۱] که نام من برود بر زبان دوست  
  چون جان سپرد نیست بهر صورتی که هست در کوی عشق خوشتر و بر آستان دوست  
  با خویشتن همی برم این شوق تا[۲] بخاک وز خاک سر برآرم و پرسم نشان دوست  
  فریاد مردمان همه از دست دشمنست فریاد سعدی از دل نامهربان دوست  


  1. باشد.
  2. آرزو