کلیات سعدی/غزلیات/تو را خود یک زمان با ما سر صحرا نمی‌باشد

۲۰۷– ب

  ترا خود یکزمان با ما سر صحرا نمیباشد چو شَمست خاطر[۱] رفتن بجز تنها نمیباشد  
  دو چشم از ناز در پیشت فراغ از حال درویشت مگر کز خوبی خویشت نگه در ما نمیباشد  
  ملک یا چشمهٔ نوری پری یا لعبت حوری که بر گلبن گل سوری چنین زیبا نمیباشد  
  پریروئی و مه‌پیکر سمن‌بوئی و سیمین‌بر عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمیباشد  
  چو نتوان ساخت بی رویت بباید ساخت با خویت که ما را از سر کویت سر دروا نمیباشد  
  مرو هر سوی و هر جاگه که مسکینان نیند آگه نمی‌بیند کست ناگه که او شیدا نمیباشد  
  جهانی در پیت مفتون بجای آب گریان خون عجب میدارم از هامون که چون دریا نمیباشد  
  همه شب میپزم سودا ببوی وعدهٔ فردا شب سودای سعدی را مگر فردا نمیباشد؟  
  چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل ولیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمیباشد  


  1. چو خورشیدت سَر.