کلیات سعدی/غزلیات/تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی

۵۲۲ – ط

  تو هیچ عهد نبستی که عاقبت نشکستی مرا بر آتش سوزان نشاندی و ننشستی  
  بنای مهر نمودی که پایدار نماند[۱] مرا ببند ببستی خود از کمند بجستی  
  دلم شکستی و رفتی خلاف شرط مودت باحتیاط رو اکنون که آبگینه شکستی  
  چراغ چون تو نباشد بهیچ خانه و لیکن کس اینسرای نبندد در، اینچنین که تو بستی  
  گرم عذاب نمائی بداغ و درد جدائی شکنجه[۲] صبر ندارم بریز خونم و رستی  
  بیا که ما سر هستی و کبریا و رعونت بزیر پای نهادیم و پای بر سر هستی  
  گرت بگوشهٔ چشمی نظر بود باسیران دوای درد من اول که بیگناه بخستی  
  هر آنکست که ببیند روا بود که بگوید که من بهشت بدیدم براستی و درستی  
  گرت کسی بپرستد ملامتش نکنم من[۳] تو هم در آینه بنگر[۴] که خویشتن بپرستی  
  عجب مدار که سعدی بیاد دوست بنالد که عشق موجب شوقست و خمر علت مستی  


  1. بماند، نباشد.
  2. شکیب و.
  3. نکند کس.
  4. منگر.