کلیات سعدی/غزلیات/خبرت خرابتر کرد جراحت جدایی
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۰۵ – ط
خبرت خرابتر کرد جراحت جدائی | چو خیال آب روشن که بتشنگان نمائی | |||||
تو چه ارمغانی آری که بدوستان فرستی؟ | چه ازین به ارمغانی که تو خویشتن بیائی؟ | |||||
بشدی و دل ببردیّ و بدست غم سپردی | شب و روز در خیالی و ندانمت کجائی؟ | |||||
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم | نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفائی | |||||
تو جفای خود بکردی و نه من نمیتوانم | که جفا کنم، ولیکن نه تو لایق جفائی | |||||
چکنند اگر تحمل نکنند زیردستان | تو هر آن ستم که خواهی بکنی که پادشائی | |||||
سخنی که با تو دارم بنسیم صبح گفتم | دگری نمیشناسم تو ببر که آشنائی | |||||
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت | برو ای فقیه و با ما مفروش پارسائی | |||||
تو که گفته تأمل نکنم جمال[۱] خوبان | بکنی اگر چو سعدی نظری بیازمائی | |||||
در چشم بامدادان ببهشت برگشودن | نه چنان لطیف باشد که بدوست برگشائی |
- ↑ تحمل نکنم جفای.