کلیات سعدی/غزلیات/دریچهای ز بهشتش به روی بگشایی
< کلیات سعدی | غزلیات
۵۰۶ – ط
دریچهٔ ز بهشتش بروی بگشائی | که بامداد پگاهش تو روی بنمائی | |||||
جهان شبست و تو خورشید عالم آرائی[۱] | صباح مقبل آن کز درش تو بازآئی | |||||
به از تو مادر گیتی بعمر خود فرزند | نیاورد که همین بود حدّ زیبائی | |||||
هر آنکه با تو وصالش دمی میسر شد | میسرش نشود بعد از آن شکیبائی | |||||
درون پیرهن از غایت لطافت جسم | چو آب صافی در آبگینه پیدائی | |||||
مرا مجال سخن بیش در بیان[۲] تو نیست | کمال حسن ببندد زبان گویائی | |||||
ز گفتگوی عوام احتراز میکردم | کزین سپس بنشینم بکنج تنهائی | |||||
وفای صحبت جانان بگوش جانم گفت | نه عاشقی که حذر میکنی ز رسوائی | |||||
گذشت بر من از آسیب عشقت آنچه گذشت | هنوز منتظرم[۳] تا چه حکم فرمائی | |||||
دو روزه باقی عمرم فدای جان تو باد | اگر بکاهی و در عمر خود بیفزائی | |||||
گر او نظر نکند سعدیا بچشم نواخت | بدست سعی تو باد است تا نپیمائی |