کلیات سعدی/غزلیات/خوشست درد که باشد امید درمانش
< کلیات سعدی | غزلیات
۳۲۹– ب
خوشست درد که باشد امید درمانش | دراز نیست بیابان که هست پایانش | |||||
نه شرط عشق[۱] بود با کمان ابروی دوست | که جان سپر نکنی پیش تیربارانش | |||||
عدیم را که تمنای بوستان باشد | ضرورتست تحمل ز بوستانبانش | |||||
وصال جان جهان یافتن حرامش باد | که التفات بود بر جهان و بر جانش | |||||
ز کعبه روی نشاید بناامیدی تافت | کمینه آنکه بمیریم در بیابانش | |||||
اگر چه ناقص و نادانم اینقدر دانم | که آبگینهٔ من نیست مرد سندانش | |||||
ولیک با همه عیب احتمال یار عزیز | کنند چون نکنند احتمال هجرانش | |||||
گر آید از تو برویم هزار تیر جفا | جفاست گر مژه بر هم زنم ز پیکانش | |||||
حریف را که غم جان خویشتن باشد | هنوز لاف دروغست عشق جانانش | |||||
حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای | سر صلاح توقع مدار و سامانش | |||||
گلی چو روی تو گر ممکنست در آفاق | نه ممکنست چو سعدی هزاردستانش |
- ↑ مهر.